بی توباتو | ||
پنجره ها رو بستند. پرده ها رو کشیدند.تو اتاقم زندانیم کردن.گفتن تو دیوونه ای.دلم شکست. از دیوونگیم،از پرده های کشیده،از تاریکی خسته شدم.از همه مهم تر از تو خسته شدم.پرده رو کنار زدم.خورشید با شدت نورشو پاشید تو صورتم.سال ها بود که بهش نگاه نکرده بودم.چه قدر زیبا بود.من رو یاد تو مینداخت.ولی تو رفتی و به جای خودت خاطره هات موندن.به میز اتاق ساده ام نگاه کردم.یه کاغذ و خودکار روش بود.روی کاغذ نوشتم:اگه تو حتی خاطره باشی،بازم قشنگه ماله من باشی.هرجا که هستی هر جا که باشی خدانگهدار. به سمت پجره رفتم.بازش کردم. باد می وزید.نوشتم رو به همراه تمام خاطراتمون سپردم دستش و بلند داد زدم: زندگی سلام من برگشتم. [ جمعه 91/7/28 ] [ 2:35 صبح ] [ پارمیدا ]
[ نظرات () ]
تا حالا عاشق شدی؟به کسی شده دل بدی؟یهو از دستش بدی... تا حالا شده دستتو بذاری رو قلبت و یکیم نیست بگه به تو عاشق نشو... تا حالا شده سرتو بگیری روی دستت و بهت بگن یادش نکن.. تا حالا شده دستات یخ کنه اما تبت بره روی هزار... تا حالا شده با صدای بلند بخندی و خندت با هق هق گریه ات مخلوط شه و نفهمی این از اول خنده بود یا گریه... تا حالا شده وقتی دیدش دست و پا تو گم کنی... تا حالا شده قلبت بگیره و دستتو بذاری روش و چند نفر با تمسخر تو رو به هم دیگه نشون بدن و بگن عاشقه... تا حالا شده اونی که راحتیش همه چیزته و وقتی گریه می کنه می خوای دنیا نباشه رو بایکی دیگه ببینی حتی نتونی اعتراض کنی؟ تا حالا عاشق شدی؟ [ سه شنبه 91/6/21 ] [ 1:48 صبح ] [ پارمیدا ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |