بی توباتو | ||
در صحن نشسته بودم.اشک می ریختم.زائران مرا نمی دیدند.متوجه حالم نبودند.طوفان درونم را احساس نمی کردند.فقط یک خانوم چادری را می دیدندکه سرگرم دعا خواندن بود.پرنده دلم خودش را به همه طرف می زد.به در و دیوار قفس.قفسی که در همه عمرم با گناه برایش ساخته بودم.قرآنی را که در دستم داشتم به سینه فشردم.ساعت های بود که از مراسم شب احیا گذشته بود.اشکم شدت گرفت.ناله ام داشت بلند می شد.ناگهان آسمان غرید.صاعقه ای زد.باران مانند سیل بر زائران می بارید.باران نبود سیل بود.درآن باران به ناگه احساس کردم که سبک شدم.انگار تازه متولد شده بودم.باد شدت گرفت.ناگهان کاغذی جلوی پایم قرار گرفت.کاغذ رابرداشتم.بازش کردم.در درونش نوشته بود: "اگر در این شب عزیز اشک به چشمانت راه یافت،بدان که خدا تورا بخشیده است و به مهمانی اش دعوت شده ای." [ دوشنبه 91/5/23 ] [ 2:21 صبح ] [ پارمیدا ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |