سپيده جون، عزيزم، براي شعر گفتن بايد تربيت شده باشي؛ درست مثل خودم براي مثال اين يکي از صدهزاران شعريه که خودم گفتم البته اين يه نوع شعر نو محسوب مي شه که قافيه در آن خيلي ديده نمي شه:
زندگي چيست جز لحظه هايي پر احساس درد
انتظار از لب يک پنجره از تنهايي
وباغي که بي تو پر از پاييز است
دفترم را گشتم
واژه اي مي خواستم
که در دل آن حس پرعمق غم و فاصله ها پنهان است
...
رفتي تو بهرش؟
و البته از اون جايي که کلا شعراي من خيلي طولانين و من هم وقتمو از سر راه نيوردم نمي تونم که همشو بشينم برات بنويسم که و متاسفانه در اين مورد تو از هنر بي حد و اندازم بي بهره خواهي ماند (متاسفانه) و توصيه ي من به تو اينه که به جاي اينکه بگي اي مردم منم بلدم شعر بگم برو شعر يکي از شاعرا رو بنويس يه کم درون مايه ادبي داشته باشه!